loading...

سایت تفریحی وسرگرمی آسیافان

داستان,داستان عاشقانه,داستان زیبا,داستان خنده دار,داستان طنز وعاشقانه,داستان پسر ودختر,داستانک,داستان کوتاه,داستان های جالب,dastan,dastanak,da3tanak,dastan ziba,

آخرین ارسال های انجمن

داستان از کوره در رفتن(ضرب المثل)

naser بازدید : 943 سه شنبه 22 بهمن 1392 : 12:40 ب.ظ نظرات (0)

اين مثل سائره در مورد افرادي به کار مي رود که سخت خشمگين شوند و حالتي غير ارادي و دور از عقل و منطق يه آنها دست دهد. در چنين مواقعي چهره اشخاص پرچين و سرخگونه مي شود، رگهاي پيشاني و شقيقه ورم ميکند، فريادهاي هولناک مي کشد و خلاصه اعمال و رفتاري جنون آميز از آنها سر مي زند.

به ادامه مطلب بروید

داستان عاشقانه دختر 16 ساله

naser بازدید : 1199 سه شنبه 22 بهمن 1392 : 12:15 ب.ظ نظرات (0)

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد..

پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود.

دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند،

از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

به ادامه مطلب بروید

 

داستان عاشقانه آرزو

naser بازدید : 1666 دوشنبه 11 آذر 1392 : 11:19 ق.ظ نظرات (0)

این بار میخوام داستان زندگی پسری که وسط عشق و هوس گیر کرده بود براتون بگم!! پسری با اسم مسیح از تهران بوده که دو دختر به اسم آرزو و محیا دوستش داشتن مسیح پسری خوش قیافه و خوش تیپ بود که هر دختری با دیدنش بهش توجه میکرد و تو ذهن خودش دوست داشت با پسری مثل مسیح دوست باشه و باهاش ازدواج کنه

داستان عاشقانه

naser بازدید : 1073 دوشنبه 11 آذر 1392 : 11:13 ق.ظ نظرات (0)

هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می اورد.یه زندگی پر از مهر و محبت.تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیل زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا اخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون اغاز کردن.

داستان آموزنده قلب پیرمرد ومرد جوان

naser بازدید : 1271 شنبه 01 تیر 1392 : 19:18 ب.ظ نظرات (0)

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

به ادامه مطلب بروید

 

داستان عاشقانه پیرمرد وپیر زن

naser بازدید : 1346 شنبه 01 تیر 1392 : 19:12 ب.ظ نظرات (0)

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به

همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او

زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان

رساندند.

به ادامه مطلب بروید

وصیت نامه یه شوهر خسیس

naser بازدید : 1151 پنجشنبه 30 خرداد 1392 : 20:37 ب.ظ نظرات (0)

روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود،

قبل از مرگ به زنش گفت:

من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .

او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.

زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را واداع کرد.
 

داستان خنده دار بگم کیم؟

naser بازدید : 1062 پنجشنبه 30 خرداد 1392 : 20:22 ب.ظ نظرات (0)

یــه بـار هـم مـاشـیـن و بـرداشـتـیـم و بــا بـچـه هـا رفـتـیـم بـیـرون….


حـالا صـدای ضـبـط تـا آخـر زیـاد هـمـه هـم داشـتـیـم مـی رقـصـیـدیـم تـو

مـاشـیـن,خـلاصـه یـهـو یــه افـسـرِ جـلـومـون رو گـرفـت گـفـت بـزن بـغـل…

به ادامه مطلب بروید

پادشاه وروستایی

naser بازدید : 1079 پنجشنبه 19 اردیبهشت 1392 : 8:08 ق.ظ نظرات (0)

در زمان ها ي گذشته ،

پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و

براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد...

هدیه

naser بازدید : 1332 پنجشنبه 19 اردیبهشت 1392 : 8:01 ق.ظ نظرات (0)

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:...

مرگ عشقم (داستان واقعی عاشقانه)

naser بازدید : 11560 پنجشنبه 19 اردیبهشت 1392 : 7:56 ق.ظ نظرات (6)

اسم من فرهاد هست ماجرا مربوط مي شه به سال پيش وقتي که تازه دوم دبيرستان رو تموم کرده بودميه دختر رو که اسمش ليلا بود چهار سال بود دوست داشتم و براي اينکه يه کلمه باهاش حرف بزنم روزشماري مي کردم و شب و روز نداشتم هر شب که همه مي خوابيدن بيدار مي شدم تو عالم خودم باهاش حرف مي زدم .

يه روز که گوشيم دستم بود ديدم از يه شماره ناشناس برام يه پيامک اومد بعد اينکه دنبال شماره گشتم ديدم شماره ليلاست همينو که فهميدم باورم نشد يعني تا الانشم باورم نيست از خوشحالي فقط مي تونستم گريه کنم يعني کار ديگه اي از دستم ساخته نبود فکرشو بکنيد بعد 4 سال...

عشق رانندگی

naser بازدید : 1367 جمعه 20 بهمن 1391 : 9:50 ق.ظ نظرات (0)

پونزده سالم بود که شاگرد شوفر شدم، اوسام، جواد آقا، یه بنز هشت تن داشت . اون منو خیلی می خواست،
چون من آتیش پاره بودم، اما ماشین نگهدار هم بودم . چند سالی براش کار کردم . همی شه ماشینش مثل دسته
گل بود، عروس . برا همی نم بود که جواد منو می خواست.

داستان بسیار عاشقانه وطنز دختر وپسر

naser بازدید : 1983 پنجشنبه 19 بهمن 1391 : 11:17 ق.ظ نظرات (0)
دختر: مگه قرار نبود روی این نیمکت بشینیم؟ 
پسر: نه بیا روی زمین بشینیم،ببین اینجا خاک داره من از خاک خوشم میاد!
دختر: آخه من رو خاک بشینم لباسم خاکی میشه مامانم میفهمه با تو بودم.

تعداد صفحات : 16

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات

  • سرگرمی
  • آرایش وزیبایی
  • فرهنگ وهنر
  • آشپزی وتغذیه
  • روانشناسی
  • زندگی زناشویی
  • بازار
  • سلامت
  • کامپیوتر واینترنت
  • تصاویر
  • دنیای مد
  • آهنگ
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1600
  • کل نظرات : 504
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 2118
  • آی پی امروز : 400
  • آی پی دیروز : 379
  • بازدید امروز : 1,109
  • باردید دیروز : 686
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,795
  • بازدید ماه : 1,795
  • بازدید سال : 300,352
  • بازدید کلی : 7,380,045