loading...

سایت تفریحی وسرگرمی آسیافان

اسم من فرهاد هست ماجرا مربوط مي شه به سال پيش وقتي که تازه دوم دبيرستان رو تموم کرده بودميه دختر رو که اسمش ليلا بود چهار سال بود دوست داشتم و براي اينکه يه کلمه باهاش حرف بزنم روزشماري مي کردم و ش

آخرین ارسال های انجمن

مرگ عشقم (داستان واقعی عاشقانه)

naser بازدید : 11559 پنجشنبه 19 اردیبهشت 1392 : 7:56 ق.ظ نظرات (6)

اسم من فرهاد هست ماجرا مربوط مي شه به سال پيش وقتي که تازه دوم دبيرستان رو تموم کرده بودميه دختر رو که اسمش ليلا بود چهار سال بود دوست داشتم و براي اينکه يه کلمه باهاش حرف بزنم روزشماري مي کردم و شب و روز نداشتم هر شب که همه مي خوابيدن بيدار مي شدم تو عالم خودم باهاش حرف مي زدم .

يه روز که گوشيم دستم بود ديدم از يه شماره ناشناس برام يه پيامک اومد بعد اينکه دنبال شماره گشتم ديدم شماره ليلاست همينو که فهميدم باورم نشد يعني تا الانشم باورم نيست از خوشحالي فقط مي تونستم گريه کنم يعني کار ديگه اي از دستم ساخته نبود فکرشو بکنيد بعد 4 سال...

وقتي که باهاش حرف ميزدم دنيام زير و رو مي شد واسش از اين چهار سال تنهاييم حرف مي زدم خلاصه بعد 6 روز ارتباط بهم زنگ زد گفت که نمي خوام ديگه باهات ارتباطي داشته باشم همينو گفت و گوشي رو گذاشت منم بهش پيام زدم که خودمو مي کشم اينو جدي ميگم اگه علت کارتو بهم نگي از فردا ديگه منو نميبيني ديدم نوشت که سرطان خون داره اينو که ديدم چشمام سياهي رفت روزاي خوش زندگيم با بدختي رو سرم خوردن حالم بدجوري خراب شد طوري که به سرم زد خودمو خلاص کنم که گوشيم زنگ زد برداشتم ليلا بود گفت فرهاد مي خوام ببينمت همون پارکي که ديروز بوديم ساعت6 لباسامو پوشيدم از ساعت 5 رفتم نشستم رو صندلي که ديروز با هم نشسته بوديم يک ساعت ديگه از دور ديدم که داره مياد رفتم پيشش با هم قدم زديم که گفت فرهاد فردا مي خوام عمل بشم خيلي مي ترسم بهم گفت قول بده که اگه من رفتم بلايي سر خوت نياري واسه خودت يه کس ديگه اي پيدا کني و منو فراموش کني منم گفتم اگه تو بري منم باهات ميام با اين حرفم خيلي ناراحتش کردم رو کرد بهم گفت فرهاد بهم قول بده که فراموشم مي کني منم بهش گفتم که قول مي دم خوب مي شي و بازم با هم ديگه هستيم فردا شد ساعت 9 مي خواستن ليلا رو ببرن اتاق عمل ديدم که بابا و مامانش گريون پشت در اتاق عمل نشستن منم نمي خواستم که منو ببينن واسه همين تو حياط بيمارستان نشسته بودم که خوابم برد ولي با صداي جيغ مادر ليلا از خواب پريدم ساعت 12 بود وقتي بيدار شدم ديدم مادر ليلا با صداي بلند گريه مي کنه و باباش هم يه گوشه زانوهاشو بغل کرده و بهت زده به در اتاق عمل که باز بود نگاه مي کنه و قطره هاي اشک از گونه هاش سرازير شده و بقيه فاميلاش هر کدوم يه گوشه زارزار گريه مي کنن با ديدن اينا که فهميدم ليلا تموم کرده بي اختيار توي بيمارستان مثل ديونه ها طوري داد زدم که همه داشتن منو نگاه مي کردن بعد با يه دريا غم و اندوه با اشکهاي بي اختيار که داشتن مثل بارون مي باريدن بيمارستان رو ترک کردم وقتي رسيدم خونه ديدم همه اهل محل از مرگ ليلا حرف مي زنن با اين حرفا به داغ دلم آتيش مي زدن مثل اينکه جاده جهنم رو روبروم باز کرده بودنفرداش مراسم تشييع جنازه ليلا بود رفتم از دور نگاشون کردم ديدم طابوت ليلا رو دارن ميارنباورم نميشد که ليلاي من اون تو خوابيده همينطور اشکام بي صدا از رو صورتم سرازير مشد باخودم ميگفتم خدايا اين دختر چه گناهي کرده بود واسه چي ازم گرفتيش ديگه داشتم آتيش ميگرفتم باور کردنش برام خيلي سخت بود تموم زندگيم رو گذاشتن تو خاک از دست خودم دل گير بودم که نتونستم به قولي که بهش داده بودم عمل کنم نتونستم روزاي آخر زندگيشو واسش شيرين کنم داشتم خودمو سرزنش مي کردم بعد اينکه فرشته روياهامو خاکش کردن تنهايي عجيبي رو که تا هنوزم تو قلبم مونده رو احساس کردم اگه بهش قول نمي دادم که بلايي سر خودم نيارم خودمو خلاص ميکردم از دور داشتم فقط به قبر ليلا نگاه ميکردم و عشق کوتاهمو نفرين ميکردم همينطور مات و مبهوت به قبر ليلا نگاه مي کردم و گريه ميکردم حالا ديگه نصف زندگيم زير خاک بود نصف ديگش روي خاک سرنوشت تک گل آروزي باغمو چيد و خشک و خالي شدم بعد اينکه همه رفتن رفتم پيش قبرش نشستم بهش گفتم يادم مياد تو رويام باهات حرف مي زدم ولي حالا بايد با جسم بي روحت هم سخن بشم گفتم نکنه اون تو تنهايي مي ترسي کاش به جاي تو من اون تو خوابيده بودم اينا رو که ميگفتم خودم خوابم برد پيش قبرش خوابيدم که ديدم تو يه باغ بزرگم و يه گوشه اي نشستم و ليلا هم اون ور داره بهم گريه ميکنه اومد پيشم اشکامو پاک کرد و گفت قولت که يادت نرفته ؟ بهش گفتم نه ولي قول داده بودم خوب بشي ولي نشدي من خيلي متاسفم گفت نه من خوب شدم فقط دنيامون با هم فرق مي کنه برو از زندگيت لذت ببر اينو که گفت يهو خودم و ميون قبرها ديدم که خوابم برده بود بلند شدم و يه شاخه گل خشکيده گذاشتم رو قبرش و رفتم

 

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط الهام در تاریخ 1399/08/16 و 12:06 دقیقه ارسال شده است

من دو خواستگار داشتم که یکی محمد که خیلی دوستتش داشتمگه با هم ازدواج کردیم و دیگری هم الیا که از فامیل مادرم بود من الیا خوشم نمیومد با مخالفت های که خانواده ام میکردند تونستم با محمد عروسی کنم محمد خیلی منو دوست داشت منم عاشقش بودم دو سال از ازدواج ما گذشت ما صاحب یک پسر شدیم فرزندمان حالا دوسالش بود یک روز الیا به شوهرم زنگ زد و در یک جای پرت و خلوت قرار گذاشتند من به الیا شک داشتم من به پلیس زنگ زدم و با برادرم به محل قرار رفتیم دیدم که انها با هم دعواشون شده به طوری که پیراهناشون کنده شده بود الیا که با یک کلاش میخواست شوهرمو بزنه ولی شوهرم باهاش ورگیر میشه واسلحه کنار افتاده بود شوهرم الیا رو پرت کرد مافتیم که دعوا با افتادن الیا تمامه ولی الیا کنار اسلحه افتاد شوهرم که میخواست سمت الیا بره او با اسلحه شکم سینه شوهرمو سوراخ سوراخ کرد من جیغ میزدم و گریه میکردم در همینحین پلیس امد و الیا رو دستگیرکرد بالای سر شوهرم امدیم مرده بود الیا طوری شلیک کرده که سی گلوله سینه و شکم عشقمو سوراخ سوراخ کرده بود من خودمو رو جنازش انداخته بودم حالا که 12سال از مرگ عشقم میگذره من سی و سه سالمه و یادگار شوهرم چهارده سالشه من هیچ وقت عشقمو فراموش نکردم و خواستگارهای گه بهد از مرگ عشقم اومدن را جواب نه میدم

این نظر توسط هانیه در تاریخ 1395/02/09 و 19:58 دقیقه ارسال شده است

سلام نمیدونم چرا اینجا دارم مینویسم ولی...
امروز پسر خاله پدرم فوت کرد شاید یکم فامیل دوری باشه ولی رابطمون باهم خوب بود داماد یه سال نشده رفت نوعروسش گریونه
واسش صبر بخواین
منکه داغونم

این نظر توسط bahareh در تاریخ 1395/02/02 و 16:54 دقیقه ارسال شده است

سلام داداش...
داستان زندگيت مثل داستان زندگي من خيلي تلخه...
خدا بهت صبر بده...
منم ديوانه وار عاشق بودم...
ولي خانوادم منو از عشقم جدا كردند...
ولي با وجود تمام سختي ها و محدوديت هايي كه برام درنظر گرفتند من دست از عشقم برنميدارم...
هميشه دوستدارش باقي ميمونم چون ايمان دارم روزي بهش ميرسم...يا محمد يا مرگ...
برات آرزوي موفقيت ميكنم...
خدا صبرت بده...
ممنون ميشم به وب هاي منم سربزني...
بهار:bahareh347nbm.blogfa.com
بهار:nafas7227.blogfa.com
بهار:321sokot123.blogfa.com
منتظر حضور گرمت هستم داداش...
خدانگهدار

این نظر توسط لارا در تاریخ 1394/06/16 و 14:46 دقیقه ارسال شده است

خدا بهت صبر بده خیلی سخته

این نظر توسط ترمه در تاریخ 1394/06/05 و 20:05 دقیقه ارسال شده است

سلام
زیبا بود ولی گریه دار
خیلی ناراحت شدم و گریه کردم
متاسفم
خدا صبر بده

این نظر توسط کوثر در تاریخ 1393/11/26 و 16:31 دقیقه ارسال شده است

خیلی قشنگ بودد.گریم گرفت.برای من هم همچین اتفاقی افتاد شوهر خالم فوت کرده بود نمیخوام موضوع رو زیاد باز کنم ولی اومد تو خوابم بهم گفت چرا انقدر ناراحتی از اون به بعد سعی میکنم با یادش زندگی کنم نه اینکه با یادش گریه کنم.
پاسخ : مرسی زیبا بود


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات

  • سرگرمی
  • آرایش وزیبایی
  • فرهنگ وهنر
  • آشپزی وتغذیه
  • روانشناسی
  • زندگی زناشویی
  • بازار
  • سلامت
  • کامپیوتر واینترنت
  • تصاویر
  • دنیای مد
  • آهنگ
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1600
  • کل نظرات : 504
  • افراد آنلاین : 51
  • تعداد اعضا : 2118
  • آی پی امروز : 216
  • آی پی دیروز : 409
  • بازدید امروز : 354
  • باردید دیروز : 879
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,886
  • بازدید ماه : 22,546
  • بازدید سال : 295,568
  • بازدید کلی : 7,375,261