loading...

سایت تفریحی وسرگرمی آسیافان

داستان جالب,داستان طنز,داستان خنده دار,داستان

آخرین ارسال های انجمن

درویش

naser بازدید : 1763 چهارشنبه 19 بهمن 1390 : 12:45 ب.ظ نظرات (0)
انسان درويشي به اشتباه توسط فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .
پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند

داستان آموزنده

naser بازدید : 1739 چهارشنبه 19 بهمن 1390 : 12:44 ب.ظ نظرات (0)
مدتی بود در یکی از بیمارستان ها ی شهر لندن در روزهای یکشنبه سر ساعت ۱۰:۳۰ بیمار تخت شماره ی ۳ از بین می رفت و این به نوع بیماری فرد بستگی نداشت!!! عده ای این اتفاق را به ماورا نسبت می دادند و عده ای هم در مورد آن نظری نداشتند . این مساله تا جایی پیش رفت که عده ای از پزشکان جلسه ای گذاشتند تا علت این حادثه را پیدا کنند ٬ قرار بر این شد تا در روز یکشنبه در ساعت مقرر همه جمع شوند و تخت مورد نظر را زیر نظر بگیرند . روز موعود فرا رسید عده ای با انجیل سر قرار حاضر شده بودند در ساعت ۱۰:۳۰ مارتا کارگر نیمه وقت وارد اتاق شد به سمت پریز برق رفت و دستگاه حیات مصنوعی را از برق کشید و جارو برقی خود را به برق زد؟؟؟؟!!!!!!!

ساحل و صدف

naser بازدید : 1224 چهارشنبه 19 بهمن 1390 : 12:36 ب.ظ نظرات (0)


مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.

 - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: "برای این یکی اوضاع فرق کرد."

ملاودرویش

raha1111 بازدید : 1526 سه شنبه 18 بهمن 1390 : 17:49 ب.ظ نظرات (0)

>يک ملا و يک درويش > >يک ملا و يک درويش كه مراحلي از سير و سلوك را گذرانده بودند و از ديري به دير ديگر سفر مي كردند، سر راه خود دختري را ديدند در كنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد.. وقتي آن دو نزديك رودخانه رسيدند دخترك از آن ها تقاضاي كمك كرد. درويش بلا درنگ دخترك رابرداشت و ازرودخانه گذراند. >دخترك رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا به مقصد رسيدند. در همين هنگام ملا كه ساعت ها سکوت كرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزيز! ما نبايد به جنس لطيف نزديك شويم. تماس با جنس لطيف برخلاف عقايد و مقررات مكتب ماست. در صورتي كه تو دخترك را بغل كردي و از رودخانه عبور دادي.» درويش با خونسردي و با حالتي بي تفاوت جواب داد: « من دخترك را همان جا رها كردم ولي تو هنوز به آن چسبيده اي و رهايش نمي كني.»











ارسالی ازraha1111

شما کدوم بچه هستي؟!

raha1111 بازدید : 1631 سه شنبه 18 بهمن 1390 : 17:48 ب.ظ نظرات (1)

پدري چهار تا بچه را گذاشت توي اتاق و گفت اين‌جا‌ را مرتب کنيد تا من برگردم، خودش هم رفت پشت پرده. از آن‌جا نگاه مي‌کرد مي‌ديد کي چه کار مي‌کند، همانجا رفتار بچه ها را مي‌نوشت توي يک کاغذي که بعد بررسي و حساب و کتاب کند. ... يکي از بچه‌ها که گيج بود، حرف پدر يادش رفت. سرش گرم شد به بازي. يادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنيد. يکي از بچه‌ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ريختن و داد و فرياد که من نمي‌گذارم کسي اين‌جا را مرتب کند. يکي که خنگ بود، ترسيد. نشست وسط و شروع کرد گريه و جيغ و داد که آقا بيا، بيا ببين اين نمي‌گذارد، مرتب کنيم. اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، سايه آقاش را از پشت پرده ديد! تند و تند همه جا را مرتب مي‌کرد، مي‌دانست آقاش دارد توي کاغذ مي‌نويسد. او مدام به سمت پرده نگاه مي‌کرد و مي‌خنديد. دلش هم تنگ نمي‌شد. مي‌دانست که آقاش همين ‌جاست و گاهي هم توي دلش مي‌گفت اگر يک دقيقه دير‌تر بيايد باز من کارهاي بهتر مي‌کنم! آن بچه‌ شرور که همه جا را به هم مي ريخت، مي‌ديد که اين يکي خوشحال است و اصلا ناراحت نمي‌شود! وقتي آقا آمد بچه ايي که که خنگ بود و اوني که گريه و زاري کرده بود، چيزي گيرش نيامد. اما او که زرنگ بود و حتي خنديده بود، کلي چيز گيرش آمد. ***** شما کدوم بچه هستي؟! شرور که نيستي الحمدلله. گيج و خنگ هم نباش! زرنگ باش! نگاه کن پشت پرده سايه آقا را ببين و کار خوب کن. خانه را مرتب کن، تا آقا بيايد.










ارسالی ازraha1111

پـَـــ نــه پـَـــ

raha1111 بازدید : 1295 سه شنبه 18 بهمن 1390 : 17:43 ب.ظ نظرات (1)
لپ تاپم رو بردم نمايندگيش، مي گم ضربه خورده کار نمي کنه، يارو ميگه ضربه فيزيکي؟!! پـَـــ نــه پـَـــ ، يکم بي محلي کردم، ضربه روحـــي خورده دوستم ميپرسه تو هم مثل من به طبيعت و دريا و گل و چيزاي رمانتيک علاقه داري؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ من فقط به زباله دوني و آشغال و توالت عمومي و چيزاي چندش آور علاقه دارم سر صبح جمعه از سروصداي زياد از خواب بلند شدم ،رفتم آشپزخونه مي بينم بابام هي داره دره يخچالو باز مي کنه باز مي بنده ،بهش مي گم چي شده سر صبح خراب شده ؟ گفت : پــ نه پــ دارم مي بندم باز مي کنم بلکه رفرش بشه يه چيزي پيدا کنيم بخوريم نشستيم همه داريم فيلم مي بينيم، به رفيقم مي گم يکم تلويزيونو بچرخون ؛ ميگه سمت شما؟ پــــَ نــــَ پـــــَ بچرخون سمت قبله، باشد که مقبول درگاه احديت قرار بگيره… دارم کمرمو با نبش ديوار مي خارونم خواهرم ميگه کمرت مي خاره ؟ ميگم پــــ نه پــــ دارم علامت گذاري مي کنم واسه خرس ها راهو گم نکنن دارم چايي مي خورم داغ بود سوختم. بابام مي پرسه سوختي؟ مي گم پ نه پ رفتم مرحله بعد سر جلسه امتحان مي گم استاد چقدر وقت داريم؟ مي گه تا آخر امتحان؟ پَـــ نَه پـَـــ تا ظهور امام زمان به همکارم مي گم همين الان يه فيلم باحال دانلود کردم، مي گه از تو اينترنت؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ از تو کانال کولر، اتفاقاً پهناي باندشم زياده، قطعي هم نداره مامان و بابام موقع جابه جا کردن مبل يکدفعه ولش کردند رو پام اشکم در اومده، تازه مي پرسن دردت اومد؟ پ نــه پ از اينکه مي بينم رابطه شما دوتا انقدر خوبه و با هم همکاري مي کنيد، دارم اشک شوق مي ريزم رفتم ساعت سازي به يارو مي گم ساعتم کار نمي کنه، ميپرسه يعني درستش کنم؟ پــــــ نه پـــــــ باهاش صحبت کن سر عقل بياد بره سر کار تو فرودگاه دارم با رفيقم حرف ميزنم يارو داره رد ميشه ميپرسه: شما ايراني هستين؟ مي گم: پـَـــ نــه پـَـَــــ ما چيني هستيم فقط روي ما فارسي ساز نصب کردن دارم مي رم تو دانشگاه يارو دم در جلومو گرفته مي گه آقا شما دانشجوي همين دانشگاهيد؟ ميگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ دانشجوي دانشگاه آکسفوردم، درس تفسير قرآن رو اينجا واحد ميهمان گرفتم رفتم دکتر از منشيه مي پرسم دکتر هست؟ ميگه بله مي خواييد بريد پيششون؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم ببينم اگه اين وقت شب هنوز تو مطبند، تلاش شبانه روزيشون رو سرمشق زندگيم قرار بدم و برم

دل شکسته

naser بازدید : 1697 سه شنبه 18 بهمن 1390 : 17:00 ب.ظ نظرات (0)

پسری پرماجرا که تقریبا من از همه چیزش باخبرم  پسری بانمک و دوست داشتنییه از زمان بچگی دوستم بوده خوش تیپ و باهیکله و البته رفیق باز تمام عمرشو با رفیقاش بوده منم از باحالیش و جالبیش استفاده میکنم و روزهایی که ناراحت و بی حوصله باشم میرم پیشش و بهم انرژی مثبت میده بالاخره هرچی از معرفت و صفای عقیل بگم کم گفتم چون واقعا بچه ی خوبیه شیطون و باهوش و کلا تمام خصوصیات یک پسر جذاب رو داره گیتار زن خوبی هم هست اینو هم بگم خوش گذرونیشهاش اصلا منفی نبوده و هیچ وقت دنبال خلاف نبوده مثلا بره دنبال نعشه جاتها از قبیل قرص و ... هیچی استفاده نمیکرد تا اینکه به دام عشق دختری افتاد که تمام زندگیشو تغییر داد عشقی که ایکاش هیچ وقت به سراغش نمی یومد چون واقعا عقیل سرحال و باطراوت رو به انسانی تبدیل کرد که هیچ کس باور نمیکرد که این عقیل همونیه که عصرها تو پارک محلشون گیتار میزد چون به جای گیتار سیگار تو دستش دیده می شد!

داستان جدید و آموزنده مورچه و عسل

naser بازدید : 1446 سه شنبه 18 بهمن 1390 : 13:32 ب.ظ نظرات (0)

مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت

و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد

ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد

از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد.

دست و پایش لیز می خورد و می افتاد…

خاطره ای از یک احمق

naser بازدید : 1485 سه شنبه 18 بهمن 1390 : 11:02 ق.ظ نظرات (0)
من تقریباً تو دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت؛

سلام حالت خوبه؟

من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی مردانه هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش، اما نمی دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت آوری دادم؛

- حالم خیلی خیلی توپه.

بعدش اون آقاهه پرسید؛

- خوب چه خبر؟ چه کار می خوای بکنی؟

با خودم گفتم، این دیگه چه سؤالی بود؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم برا ی همین گفتم؛

- اُه منم مثل خودت فقط داشتم از اینجا می گذشتم..

داستانک طنز " انتگرال "

naser بازدید : 1439 سه شنبه 18 بهمن 1390 : 10:53 ق.ظ نظرات (0)

آقایی که دکترای ریاضی محض داشته، هر چقدر دنبال کار می گرده بهش کار نمیدن!!
خلاصه بعد از کلی تلاش، متوجه میشه شهرداری تعدادی رفتگر بی سواد استخدام می کنه!!
میره شهرداری خودش رو معرفی می کنه و مشغول به کار میشه…!


بعد از دو سه ماه میگن همه باید در کلاسهای نهضت شرکت کنید!

این بنده خدا هم شرکت می کنه!!
یه روز معلم محترم در کلاس چهارم، ایشون رو می بره پای تخته تا مساحت یک شکلی رو حساب کنه!


تو این فکر بوده که انتگرال بگیره یا نه … که می بینه همه دارن داد می زنن:


انتگرال بگیر.انتگرال بگیر

دفترعشق...

naser بازدید : 1699 یکشنبه 16 بهمن 1390 : 22:57 ب.ظ نظرات (2)
دفتر عشـــق که بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیکه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاکیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خــــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقــــت بود

داستان ذکاوت و هوش یک تاجر

naser بازدید : 1636 یکشنبه 16 بهمن 1390 : 21:52 ب.ظ نظرات (1)

این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری می رود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور می شود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل …

جولیای عزیزم سلام …

بهترین آرزوها را برایت دارم همسر مهربانم.همان طور که پیش بینی

می کردی سفر خوبی داشتم. در رم دوستان فراوانی یافتم که با آنها

می شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوری از تو …

داستان بسیار جالب و خواندنی ” راننده اصفهانی “

naser بازدید : 1485 یکشنبه 16 بهمن 1390 : 11:50 ق.ظ نظرات (0)
اصفهانیه داشته توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلومتر در ساعت می‌رفته که پلیس با دوربینش شکارش می‌کنه

و ماشینشو متوقف می‌کنه.

پلیسه میاد کنار ماشینو میگه: گواهینامه و کارت ماشینو بدین.

اصفهانیه میگه: من گواهینامه ندارم.

این ماشینم مالی من نیست.

کارتا ایناشم پیشی من نیست.

من صَحَبی (صاحب) ماشینا کشتم آ جنازشا انداختم تو صندوق عقب.

تعداد صفحات : 16

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات

  • سرگرمی
  • آرایش وزیبایی
  • فرهنگ وهنر
  • آشپزی وتغذیه
  • روانشناسی
  • زندگی زناشویی
  • بازار
  • سلامت
  • کامپیوتر واینترنت
  • تصاویر
  • دنیای مد
  • آهنگ
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1600
  • کل نظرات : 504
  • افراد آنلاین : 33
  • تعداد اعضا : 2118
  • آی پی امروز : 402
  • آی پی دیروز : 379
  • بازدید امروز : 1,156
  • باردید دیروز : 686
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,842
  • بازدید ماه : 1,842
  • بازدید سال : 300,399
  • بازدید کلی : 7,380,092