loading...

سایت تفریحی وسرگرمی آسیافان

داستان عاشقانه,داستان عشقولانه,داستان دختروپسرنابینا,داستان آموزنده,داستان,داستانک,داستان کوتاه

آخرین ارسال های انجمن

داستان بسیارجالب سنجش خود

naser بازدید : 1413 جمعه 08 اردیبهشت 1391 : 0:47 ق.ظ نظرات (0)


پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد.

بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.

مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» 

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ...

 

سوال بسیار جالب برای استخدام!!!

naser بازدید : 1593 جمعه 08 اردیبهشت 1391 : 0:42 ق.ظ نظرات (0)


یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید...

 

داستان بسیارجالب بخشیدن

naser بازدید : 1414 جمعه 08 اردیبهشت 1391 : 0:33 ق.ظ نظرات (1)

زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .

در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.

وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت...

 

داستان بسیار جالب وآموزنده

naser بازدید : 1600 جمعه 08 اردیبهشت 1391 : 0:27 ق.ظ نظرات (0)

 

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت،

کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه

. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....
- آهای، آقا پسر!

 

داستان عاشقانه حرف دل

naser بازدید : 1426 جمعه 08 اردیبهشت 1391 : 0:22 ق.ظ نظرات (0)

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد.

اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.

هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون…

بعد از یک ماه پسرک مرد…

 

عارف پیر وپادشاه جوان

naser بازدید : 1332 سه شنبه 05 اردیبهشت 1391 : 15:11 ب.ظ نظرات (0)

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشابود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت:

 

لبخنددلنشین

naser بازدید : 1292 سه شنبه 05 اردیبهشت 1391 : 15:08 ب.ظ نظرات (0)

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
 هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
 او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
 شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد …

 

تله موش(داستان آموزنده)

tohi0098 بازدید : 1611 یکشنبه 03 اردیبهشت 1391 : 22:09 ب.ظ نظرات (0)

موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست .

مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود.

 

عشق مرا

naser بازدید : 1296 یکشنبه 03 اردیبهشت 1391 : 12:07 ب.ظ نظرات (1)

عشق مرا در نگاهت تیره و تار مكن ، ای مهربان
نور چشمانت را برایم خاموش مكن، ای مهربان 
 
من سوخته ام از این شرار عشق، تو مرا دریاب 

خرقه پوش از این باران عشق شدم ،تو مرا دریاب
 
قفل سنگین قلبت را برایم باز كن، ای نازنین

شعر سپید عشقت را برایم آغاز كن، ای نازنین
 
می خواهم تو را،  در این لحظه های سخت با من باش
می گذارم نام تو را،  در این سینه ی سبز با من باش 
 

بازگشت پدر

naser بازدید : 1336 یکشنبه 03 اردیبهشت 1391 : 11:38 ق.ظ نظرات (1)

خفه کرد اینقدر زنگ خونه رو زد. شلوارمو پوشیدم و رفتم جلوی در . بازم اخطاریه برای بابا. پرتشون کردم روی میز وسط اتاق.
بلوزمو پوشیدم ، کتری رو گذاشتم روی گاز. تا ساعت دوازده داشتم تو روزنامه ها دنبال کار می گشتم.صدای تلفن اومد. سینا بود ، آدرس یه آژانس و داد گفت شاید برادرش یه کارایی بتونه برام بکنه.
حاضر شدم. از خونه زدم بیرون .یه شخصی نگه داشت.یه مسافتی رو رفتیم باید سوار یه ماشن دیگه می شدم.عقب نشستم از تو جیبم پول در آوردم و دادم راننده. آدرس آژانس و بهش دادم گفت :" می خوای کار کنی؟ " گفتم : "آره."
- چرا شخصی کار نمی کنی؟
-" ماشین ندارم "
-پس آشناست"
گفتم : می شه
گفت " گواهینامه که داری؟

 

سکوی خالی

naser بازدید : 1429 یکشنبه 03 اردیبهشت 1391 : 11:30 ق.ظ نظرات (0)

ديگر نمي آيد ، با امروز دو ماه است كه پيدايش نيست

. از كباب فروش محلمان هم پرسيدم گفتم:"از اين بنده خدا خبري نداري ؟

همين كه هميشه اين جا مي شست!"

همان طور كه پشت ميز نشسته بود و پاهاي بلندش از ميز بيرون زده بود با چهره اي كسل نگاهش را از تلويزيون گرفت و با پوزخندي گوشه ي لبش را بالا پراند و گفت:" نوچ"
دوباره چشمم به سكوي خالي افتاد به غير از او كسي را نديدم كه بر اين سكو بنشيند.

 

 

سایت تفریحی آسیافان

تعداد صفحات : 16

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات

  • سرگرمی
  • آرایش وزیبایی
  • فرهنگ وهنر
  • آشپزی وتغذیه
  • روانشناسی
  • زندگی زناشویی
  • بازار
  • سلامت
  • کامپیوتر واینترنت
  • تصاویر
  • دنیای مد
  • آهنگ
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1600
  • کل نظرات : 504
  • افراد آنلاین : 36
  • تعداد اعضا : 2118
  • آی پی امروز : 405
  • آی پی دیروز : 379
  • بازدید امروز : 1,221
  • باردید دیروز : 686
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,907
  • بازدید ماه : 1,907
  • بازدید سال : 300,464
  • بازدید کلی : 7,380,157