مادر پیری از فرزند راهزنش خواست تا
برای اون كنفی از راه حلال به دست بیاره.
پسره برای انجام خواسته مادر یه روز جلوی مسافری رو گرفت و دستارش رو قاپید و گفت :این رو بر من حلال كن .
پسره برای انجام خواسته مادر یه روز جلوی مسافری رو گرفت و دستارش رو قاپید و گفت :این رو بر من حلال كن .
مرد قبول نكرد
راهزن چوب دستی شو در آورد ، به جون
مرد افتاد هرچی اون بی چاره فریاد میزد حلال كردم دست بردار نبود.
راهزن دستار رو پیش مادرش برد.
و وقتی مادرش از حلال بودن اون پرسید
پسرش گفت كه اون قدر زدمش تا حلال حلالش رفت به آسمون ...