loading...

سایت تفریحی وسرگرمی آسیافان

داستان,داستانک,dastan,dastanak,dastan kotah,dastan kotahe amozande,dastan ziba,dastan jaleb,داستان پرمعنا,داستان بافکر,داستان بسیار زیبای جالب

آخرین ارسال های انجمن

پادشاه وروستایی

naser بازدید : 1079 پنجشنبه 19 اردیبهشت 1392 : 8:08 ق.ظ نظرات (0)

در زمان ها ي گذشته ،

پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و

براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد...

داستان بسیار عاشقانه وطنز دختر وپسر

naser بازدید : 1983 پنجشنبه 19 بهمن 1391 : 11:17 ق.ظ نظرات (0)
دختر: مگه قرار نبود روی این نیمکت بشینیم؟ 
پسر: نه بیا روی زمین بشینیم،ببین اینجا خاک داره من از خاک خوشم میاد!
دختر: آخه من رو خاک بشینم لباسم خاکی میشه مامانم میفهمه با تو بودم.

هدف

naser بازدید : 1041 سه شنبه 17 بهمن 1391 : 20:29 ب.ظ نظرات (0)

کمان کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه ی کوچکی که از درختی آویزان شده بود به چشم می خورد. جنگجوی اولی تیری را از ترکش بیرون می کشد. آن را در کمانش می گذارد و نشانه می رود. کماندار پیر از او می خواهد آنچه را می بیند شرح دهد.

پیتر دانش آموز راست گو(طنز)

naser بازدید : 1573 سه شنبه 19 دی 1391 : 11:50 ق.ظ نظرات (1)

پیتر هشت سال و نیمش بود و به یک مدرسه در نزدیکی خونشون می‌رفت. او همیشه پیاده به آن جا می‌رفت و بر می‌گشت، و همیشه به موقع برمی‌گشت، اما جمعه‌ی قبل از مدرسه دیر به خانه آمد. مادرش در آشپزخانه بود،‌ و وقتی او (پیتر) را دید ازش پرسید «پیتر، چرا امروز دیر آمدی»؟

 

داستان آموزنده

naser بازدید : 1272 جمعه 03 آذر 1391 : 11:58 ق.ظ نظرات (0)

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند.
تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود.

 

ارزش وقت...

naser بازدید : 1568 پنجشنبه 20 مهر 1391 : 15:23 ب.ظ نظرات (0)

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟

...

گنج های بزرگ!!

naser بازدید : 1141 دوشنبه 03 مهر 1391 : 17:37 ب.ظ نظرات (0)

حقیقت آدمی چیزیست ورای نژاد، جغرافیا، آئین و فرهنگ؛ اینها وطن حقیقی ما نیستند، منزل ما کبریاست.

هیچ کس مسلمان، ترک، هندو، مسیحی و... به دنیا نمی‌آید؛ اما همه انسان زاده می‌شوند با نفخه‌ای از روح الهی در جان خویش.

گریه پرمعنا!(داستان کوتاه)

naser بازدید : 2531 جمعه 13 مرداد 1391 : 2:54 ق.ظ نظرات (0)

حسن نامي وارد دهي شد و در مكاني كه اهالي ده جمع شده بودند نشست و بناي گريه گذاشت.

سبب گريه‌اش را پرسيدند، گفت: من مردغريبي هستم و شغلي ندارم براي بدبختي خودم گريه مي‌كنم، مردم ده او را به شغل كشاورزي گرفتند.

شب ديگر ديدند همان مرد باز گريه مي‌كند، گفتند حسن آقا ديگر چه شده؟ حالا كه شغل پيدا كردي،
گفت: شما همه منزل و ماءوا مسكن داريد و مي‌توانيد خوتان را از سرما و گرما حفظ كنيد ولي من غريبم و خانه ندارم براي همين بدبختي گريه مي‌كنم.

تعداد صفحات : 10

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات

  • سرگرمی
  • آرایش وزیبایی
  • فرهنگ وهنر
  • آشپزی وتغذیه
  • روانشناسی
  • زندگی زناشویی
  • بازار
  • سلامت
  • کامپیوتر واینترنت
  • تصاویر
  • دنیای مد
  • آهنگ
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1600
  • کل نظرات : 504
  • افراد آنلاین : 50
  • تعداد اعضا : 2118
  • آی پی امروز : 218
  • آی پی دیروز : 409
  • بازدید امروز : 359
  • باردید دیروز : 879
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,891
  • بازدید ماه : 22,551
  • بازدید سال : 295,573
  • بازدید کلی : 7,375,266