در زمان ها ي گذشته ،
پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و
براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد...
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
2 | 88 | mohsenporali |
![]() |
1 | 127 | mohsenporali |
![]() |
1 | 69 | mohsenporali |
![]() |
1 | 572 | mohsenporali |
![]() |
1 | 255 | elhamrezaii1369 |
![]() |
0 | 22 | amir14364 |
![]() |
0 | 45 | reyhanehseo82 |
در زمان ها ي گذشته ،
پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و
براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد...
کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه ی کوچکی که از درختی آویزان شده بود به چشم می خورد. جنگجوی اولی تیری را از ترکش بیرون می کشد. آن را در کمانش می گذارد و نشانه می رود. کماندار پیر از او می خواهد آنچه را می بیند شرح دهد.
پیتر هشت سال و نیمش بود و به یک مدرسه در نزدیکی خونشون میرفت. او همیشه پیاده به آن جا میرفت و بر میگشت، و همیشه به موقع برمیگشت، اما جمعهی قبل از مدرسه دیر به خانه آمد. مادرش در آشپزخانه بود، و وقتی او (پیتر) را دید ازش پرسید «پیتر، چرا امروز دیر آمدی»؟
ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند.
تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود.
مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
...
به ادامه مطلب بروید
حقیقت آدمی چیزیست ورای نژاد، جغرافیا، آئین و فرهنگ؛ اینها وطن حقیقی ما نیستند، منزل ما کبریاست.
هیچ کس مسلمان، ترک، هندو، مسیحی و... به دنیا نمیآید؛ اما همه انسان زاده میشوند با نفخهای از روح الهی در جان خویش.
حسن نامي وارد دهي شد و در مكاني كه اهالي ده جمع شده بودند نشست و بناي گريه گذاشت.
سبب گريهاش را پرسيدند، گفت: من مردغريبي هستم و شغلي ندارم براي بدبختي خودم گريه ميكنم، مردم ده او را به شغل كشاورزي گرفتند.
شب ديگر ديدند همان مرد باز گريه ميكند، گفتند حسن آقا ديگر چه شده؟ حالا كه شغل پيدا كردي،
گفت: شما همه منزل و ماءوا مسكن داريد و ميتوانيد خوتان را از سرما و گرما حفظ كنيد ولي من غريبم و خانه ندارم براي همين بدبختي گريه ميكنم.
تعداد صفحات : 10