hosein0533
ارسالها : | 31 |
عضويت : | 15 /11 /1390 |
محل زندگي : | گناباد |
تشکر ها: | 27 |
تشکر شده : | 15 |
|
قرار ملاقات عاشقانه
پیرمرد به همسرش گفت بیا به یاد گذشته های دور، به محل قرارمان در جوانی برویم. من میروم تو کافه منتظرت می مانم و تو بیا سر قرار. بعد بنشینیم و حرفای عاشقانه بزنیم. پیرزن قبول کرد. فردا پیرمرد به کافه رفت، دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیامد! وقتی به خانه برگشت دید پیرزن توی اتاق نشسته و گریه می کند. ازش پرسید چرا گریه میکنی؟ پیرزن اشکهایش را پاک کرد و گفت: بابام نذاشت بیام…
|
|
جمعه 18 فروردین 1391 - 23:29 |
|