حکایت پیرزن و غول چراغ جادو
::: در حال بارگیری لطفا صبر کنید :::
حکایت پیرزن و غول چراغ جادو
www.rozex.rozblog.com
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

صفحه اصلیمطالب جالب حکایت پیرزن و غول چراغ جادو

تعداد بازدید : 433
نویسنده پیام
hosein0533 آفلاین


ارسال‌ها : 31
عضويت : 15 /11 /1390
محل زندگي : گناباد
تشکر ها: 27
تشکر شده : 15
حکایت پیرزن و غول چراغ جادو

روزی روزگاری، پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به چراغی قدیمی افتاد آن را برداشت و رویش دست کشید.

می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد، با ترس و تعجب، عقب عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، غول بزرگی ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد وگفت: نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جوراجوری که برایم ساخته‌اند، را نشنیده‌ای؟ حالا آرزو کن تا آنرا در چشم به هم زدنی برایت برآورده کنم، اما یادت باشد که فقط یک آرزو!

پیرزن که به دلیل این خوش اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: الهی فدات شم مادر! اما هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد. و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف می‌کنند


جمعه 18 فروردین 1391 - 23:28
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 1 کاربر از hosein0533 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: naser72 &

تمامي حقوق محفوظ است . طراح قالبــــ : روزیکســــ