روزی مردی پسر كوچكش را به بازار فرستاد تا كلهی پختهی گوسفند بخرد و به خانه بیاورد.
كودك كله را خرید اما بوی خوش آن برای كودك گرسنه قابل تحمل نبود، پس به گوشهای رفت و گوشت و مغز و چشم و زبان آن را خورد و بعد استخوانهای آن را در نان پیچید و با خود به خانه آورد.
وقتی پدر نان را گشود و با استخوانهای سر گوسفند رو به رو شد به پسر گفت:
ـ چشمهای او كجاست؟
كودك گفت: این گوسفند كور بوده است!
ـ زبان او كجاست؟
ـ این گوسفند لال بوده است!
ـ هرچه میگویی قبول، اما مغز او كجاست؟
ـ این گوسفند مغزش را در آموزش به گوسفندهای دیگر از دست داده است.
پدر در حالی كه استخوانها را دوباره در نان میپیچید به پسر گفت: برخیز،برخیز و به دكان كلهپز برو، و بگو كه من این كله را نمیخواهم.
كودك گفت:
او این كله را از من پس نخواهد گرفت، زیرا آن را با تمام عیبهایش به من فروخته است!!